عکس ترشی انبه
مامان ارسلان
۲۰
۳۳۸

ترشی انبه

۴ روز پیش
سرگذشت ۵ قسمت هشتم
روز بعددایی حمید راهی کرمانشاه شد.اون داییم هم دنبال کار رفتم بیرون.کیوان توی اتاق خواب بود.یکم از نون های تیری وپنیر وگردو بود ی لقمه خوردم ولباسمو عوض کردم تا برم دنبال کاربگردم...نمیتونستم بزارم دایی حمید واون داییم خرج مارو بدن...
تا لباس عوض کردم کیوان بیدار شد.بهش گفتم من میرم دنبال کار .زندایی و حمدیه هستن.برو پیششون با بچه هایی دایی بازی کنی منم برمیگردم...
بهش ی لقمه دادم و گفتم اینم آب.توی قمقمه ات ریختم .بخوری.بیرون میری خودتوبپوشون که حیاط سرده...
کیوان روبه زندایی سپردم که هواسش باشه وخودم رفتم بیرون.
نمیدونستم کجابرم...کدوم طرفی برم .تصویر کوچه ها رو به خاطرم سپردم.دوتا کوچه که رفتم به سرکوچه ی اصلی رسیدم ی بقالی بود که ی اقای دم درش نشسته بود.
رفتم جلو سلام کردم وگفتم
کارگر نمیخوایید؟
نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت
جنگ زده ی؟
گفتم بله
گفتم از کجا اومدی پسرم؟
گفتم قصرشیرین کرمانشاه...اهل روستام...
گفت تا حالا ‌ار کردی یانه؟پدرومادرت کجان؟
گفتم اره با پدرم روی زمین کار کردم...بابام کشاورز بود وبنایی هم میکرد...
گفت نگفتی پدر ومادرت الان کجان که تومیخوای بری سرکار.مگه پدرت نرفته دنبال کار...
سرمو زیرانداختمو وگفتم سربازهای عراقی کشتنون...
پیرمرد ساکت شد
گفتم من و داداشم با داییم اینا زندگی میکنیم .هرچی نباشه اونام بچه دارند وسخته خرج ما دوتا روبدن...داداشم کوچکتر از خودمه...خرج خودمون رو دربیارم کافیه...
پیرمرد گفت ماشاالله به غیرتت
باشه از فردا بیا ببینم کارت خوبه حقوقتم بیشتر میکنم.ی کلیدم بهم داد گفت فردا ساعت ۶ شیر میارن باید قبل از ۶ بیایی درو باز کنی و شیشه های خالی روبدی وپر بگیری...فهمیدی پسرم...
گفتم بله...خوشحال بودم که کارپیدا کردم
گفت هفته ی پنج تومنم بهت میدم ....کارت خوب باشه بیشترم بهت میدم...
گفتم خوبه ممنون ...زود میام...
روز بعد صبح خیلی زود بیدارشدم و رفتم بقالی روباز کردم .اب وجاروکردم وشیشه هاروپاک کردم که اقای اومد وشیشه های خالی شیر رو برد وشیشه های پر روبهم داد.گفت پس مش عباس کو؟
گفتم من شاگردشم...
خودشم میاد...
ی رسیدم بهم داد ورفت.رسید رو نگه کردم تا مش عباس خودش اومد.خونشون به بقالی چسبیده بود.وقتی شیشه و مغازه ی تمیز دید خیلی خوشش اومد...
گفت باریکلا...

کارم با اومدن مش عباس تموم شد چون میگفت قیمتهارو خوب بلد نیستی اگه ی وقت کم فروشی کنی یا گرون بفروشی ...گرفتارمیشه...
بخاطرهمین دنبال ی کار دیگم گشتم.که بعد از بقالی برم اونجا...گشتم وگشتم ی هفته ی گشتم ولی پیدانکردم.حقوق هفته ی اولمو که گرفتم یکم ابنبات گرفتم برای کیوان بچه ها.یکم پنیر و تخم مرغم گرفتم.یکم برنج وروغن جامد نیم کیلویی.توی راه نونم گرفتم.
وقتی رسیدیم خونه همه تعجب نگام میکردن وبهشون گفتم توی بقالی کار میکنم.کیوان ابنباتهارودادم وتوی مشتش گرفته بود.به همه تعارف کردوچندتا موند به منم تعارف کرد.
گفتم همش مال خودته.فقط زیاد نخوری...
خوشحال شد.وسیله هایی که گرفته بودمو بردم توی اتاق گذاشتم زندایی گفت
بهتره اینای که حریدی پیش خودت باشه.اخه کیوان هیچی از دست ما نمیخوره.میادم اینجا بازی نمیکنه با بچه ها یک جا میشینه.تا به این جا وما عادت کنه طول میکشه...
وسایلو گذاشتم تواتاق خودمون.زندایی چند تیکه ظرف بهم داد ،بشقاب وکاسه ،قاشق و...این چیزا.
تا حالا توی عمرم که غذا درست نکرده بودم.میخواستم براش نیمرو درست کنم.دستمو سوزندم.روغنم زیاد ریختم.شور شد .ولی بازم با خنده های کیوان خوردیمش.

هر روز کارم شده بود تا بقالی رفتن وتمیزکردن مغازه و...اینا.دوهفته بعد توی ی دوچرخه سازی کار پیدا کردم.صاحب اونجا رو اُستا صدا میکردیم .من وی پسری دیگه باهم کارمیکردیم چون اون سابقه ش بیشتربود.اجازه داشت دوچرخه ها تعمیرکنه.
استا بعصی اوقاتم موتور درست میکرد.چون کارش خوب بود مغازه همیشه پربود از دوچرخه وموتور خراب...بعداز بقالی نزدیک ساعت ۸ میرفتم دوچرخه سازی کارمیکردم تا ظهر میوموند وتعطیل میشدم تا ساعت سه وچهار دوباره مغازه روباز میکردیم.
اما چون دیگه کم کم زمستون میشد وروزها کوتاه بود.نمیرفتیم وهمونجامیموندیم تا غروب بعدمیرفتیم خونه.کیوانم از صبح تنها بود.
پیش دوچرخه سازی که کار میکردم ماهی ده تومن بهم میداد.با پنج تومن بقالی میشد.۱۵ تا تک تومنی.نه ۱۵ هزارتومن...
زندگیمون میچرخید
...